گام هایی پر شور
از مرکز تخصصی اومدم بیرون، آفتاب وسط آسمون بود، مغازه ها یکی در میون باز بود، زیر سایه درخت منتظر تاکسی ایستادم.
از شدت گرما کسی توی خیابون نبود. ولی نه …کمی دور تر در پیاده رو آقا و خانمی رو دیدم که دوان دوان در حرکت بودند، از عینک و عصای سفید، متوجه شدم مرد نابیناست . نزدیک تر شدند، دست در دست هم ولی آهسته…
بله … یکی از پاهای خانم مشکل داشت و نمیتونست به راحتی راه بره، با یک دستش، دست همسر نابیناش رو محکم گرفته بود، و با دستی دیگر چادرش را محکم تر…
تاکسی میرسه و سوار میشم، با خودم مرور میکنم…
عینک دودی، عصای سفید، معلولیت پا، گرمای هوا، چادر مشکی،از خود گذشتگی، مهربونی و
عشق
نویسنده: سلیمانی