امام على عليه السلام
روایتی که اشک هر خواننده ای را در می آورد!
نویسنده مسیحی (جرج جرداق) روایتی را نقل میکند و میگوید: هنگامی که این روایت را می نوشتم اشکم می ریخت و نوشته ام را خیس می کرد و آن روایت این است که علی علیه السلام، شبی برای خانواده بی سرپرستی انبانی از غذا برد، ولی دید کودکِ یتیم نا آرام است. از علّت گریه اش پرسید، گفت بچه ها در کوچه به من میگویند تو پدر نداری.امام فرمود به آنها بگو: امیرالمومنین خلیفه مسلمین پدر من است. بچه آرام نگرفت و گفت: بچه ها در کوچه اسب چوبین دارند و من ندارم. امام علیه السلام چوبی فراهم کرد و به او داد شاید خوشحال شده آرام گیرد. امّا کودکِ یتیم که از فراق پدر و نوازشهای پدرانه، توان خویش را از دست داده بود پِی در پِی بهانه میگرفت، گفت من اسبی را میخواهم که بر او سوار شوم و مرا حرکت دهد و راه ببرد.(امام و رهبر مسلمانان) در دل شب، کودک یتیم را بر پشت خود سوار کرد و آن قدر به شکل اسب گرداند تا کودک در پشتش به خواب رفت و او را با دلی شاد به بستر نهاد، آنگاه خودش به بستر خویش رفت.
منبع:حکایات برگزیده، ص130 (شجره طوبی)
صلّی الله علیک یا اباالأیتام