مناجات عشق
سالروز ولادت عارف نامی خواجه عبدالله انصاری
الهی! اگر عبداللّه را خواهی گداخت، دوزخی دیگر باید آلایش او را، و اگر خواهی نواخت، بهشتی دیگر باید آسایش او را…
این کلمات بهاری و دمی است که از حنجره آبی تغزل، دری به ملکوت گشوده بود. هرجا که در طول تاریخ، این خاک خسته، بهانه بغض می گرفت، ناگاه از پنجره اشراق، نوری می آمد و زمین را خندان می کرد.
خسته ترین شعر آسمان، لحظه هایی است که صدای کسی از اولیاءاللّه را نمی شنود و این محال است؛ آسمان هیچ وقت خسته نخواهد شد.
مردی امروز می آید که مناجات را رنگ تازه ای خواهد داد؛ مردی از نسل پاک ترین انصار عشق.
مردی می آید که دُعا را شکوهی تازه خواهد داد.
مردی که خدا، این چنین جستجو می کرد که: «روزگاری او را می جستم، خود را می یافتم؛ اکنون خود را می جویم، او را می یابم».
و او خودش را گم کرد تا خدا در لحظه لحظه اش جاری شود.
عبداللّه انصاری، مناجات عشق می خواند سال ها و خود عشق در او تجسم می یافت.
شاید در پس آن همه راز و نیاز، پرده های ملکوت را که برایش بالا می زدند، چیزی جز خود نمی دید؛ درست مثل سیمرغ هایی که در قاف جنون لانه دارند. دل کندنی نیست که بنشینی و مناجات های خواجه را بخوانی؛ که نمی شود از این همه شیرینی دل کند.
مهربانترین مهربانانِ جهان را خوانده این مرد. با شادترین و غمناک ترین لحظه های اُنس، خود داشت.
امروز، زادروز مردی است که ستاره های شب، از دیدنش شادمان می شوند. او که عشق را معنایی دیگر می داد، او که در عشق تکثیر شد و در عشق معنا یافت.
عاشق سالک، فقط نوری ازلی می بیند و لاغیر، و در پرتو نور، بهانه خورشید خواهد گرفت.
ای عزیز! بهشت و دوزخ بهانه است، مقصود، خداوند خانه است. ای بهشت! سر تو ندارم؛ مرا درد سر نده، ای دوزخ! تن تو ندارم؛ از خود خبرم مده».