پیامی که امام(ره) برای بازداشت واعظ طبسی به ساواک داد
آیت الله واعظ طبسی پس از تصويب رفراندوم شاه در سال 1341، به دنبال ايراد چند سخنراني دستگير و پس از چند روز به زنداني در تهران منتقل شد. اين نوع برخورد از آن تاريخ به بعد 6 بار تكرار شد.
اينگونه بود كه فعاليتهاي مبارزاتي آيت الله طبسی شدت گرفت. در سال 1341 بدنبال يك سخنراني عليه رفراندوم محمدرضا پهلوي بار دیگر این روحانی انقلابی بازداشت شده، پس از آن به تهران رفته و در حضور امام (ره) از مظالم رژيم در 15 خرداد گفتند. آیت الله طبسی خاطره دیدار با حضرت امام خمینی (ره) و تبعات آن را اینگونه نقل می کند: “بعد از آنکه امام(قدس سره) از حصر آزاد شدند، قرار شد یک جمعی از حوزه علمیه مشهد برای عرض سلام و خیرمقدم خدمت ایشان بروند. بنده بودم، مرحوم آقای سیدحسن میردامادی نجفآبادی (از منسوبین آقا)، آقای سیدمحمود مجتهدی برادر آقای سیدعلی سیستانی مرجع تقلید و استاد بزرگوار ما، مرحوم آقای مدرس یزدی هم بودند. با قطار عازم این سفر شدیم. چند روزی شایع کردند که ما را دستگیر کردهاند. شایعات هم که میدانید مثل همین امروز کار خودش را میکند. آن کسانی هم که اقدام به انتشار شایعات میکنند هدفشان مقطعی است چون میدانند در درازمدت همه چیز روشن میشود. وقتی میرفتیم من توی قطار به آقای مدرس گفتم که احتمال میدهم در مراجعت از این سفر، بنده خدمت شما نباشم. ایشان با همان لهجه خراسانی خودشان گفتند چطور؟ گفتم قطعاً من را دستگیر میکنند. علت آن هم یکی بحث سابقه بود که آن را دنبال میکردند و دیگری مسایل جدیدی که اتفاق افتاد.”
او خاطراتش از این دیدار را چنین پی می گیرد: “امام آمدند و صحبتهایی کردیم. بعد هم این طرف و آن طرف جلساتی داشتیم تا اینکه رفتیم تهران و یک شب منزل آقا سیداحمد فاطمی (عموی این آقای فاطمی قاری قرآن) بودیم. فردا هم با یک فولوکس به اتفاق آقایان آمدیم قم. قم هم که آمدیم، مستقیم رفتیم خدمت امام(قدس سره) که منتهی شد به آن سخنرانی… امام(قدس سره) خواستند که ما صحبت کنیم. من دستم را گرفته بودم به بالای آن چهارچوب پنجرههای قدیمی منزل امام و… و جمعیت هم عجیب بود. نه اینکه به خاطر ما باشد، مرتب میآمدند و میرفتند. من در آن جلسه خطاب به حضرت امام(قدس سره) گفتم با توجه به اینکه جنابعالی روز ۱۵ خرداد بازداشت بودید، اگر اجازه بدهید من گزارش کوتاهی از آن روز بدهم که چه اتفاقاتی افتاد و مردم چه کردند. من وقتی گزارش میدادم امام(قدس سره) به شدت اشک میریخت و بدن ایشان تکان میخورد. امامی که در شهادت آقامصطفی، آن فرزند ممتاز و برجستهاش اشک نریخت اما آنجا…”
سخنرانی واعظ طبسی در این روز نقش مهمی در فعالیت های بعدی او داشت. خودش ماجرا را اینطور ادامه می دهد: “بعد گفتم که ما آمدهایم برای عرض سلام و بیعت مجدد با جنابعالی و برای اینکه مراتب ایمان و اعتقاد خودم را به نهضتی که شما آغاز کردید نشان بدهم، میخواهم عرض کنم که بهره من از زندگی، تنها یک فرزند است که آمادهام این فرزند را هم در راه این انقلاب، تقدیم اسلام کنم. اینجا هم امام(قدس سره) خیلی اشک ریخت. صحبت من در آنجا حدود ۳۵ دقیقه طول کشید. از آنجا که آمدیم مشخص بود که تحت تعقیبیم. خیلی اصرار بود که برای سخنرانی به منزل آقای شریعتمدار، آقای نجفی و آقای گلپایگانی برویم اما من گفتم نه، من منحصراً برای امام(قدس سره) آمدم. آقای شریعتمدار و به خصوص مرحوم آقای نجفی یک حق استادی نسبت به مرحوم والد ما داشتند و بالاخره از ما هم انتظار داشتند. ایشان اظهار داشتند خوب است من یک سخنرانی هم آنجا داشته باشم که من عذرخواهی کردم. هنگام آماده شدن برای مراجعت، آقای مدرس گفتند نمیتوانند با ماشین برگردند، بنابراین همان جمع تصمیم گرفتیم با قطار برگردیم. ” روشن بود که این سخنرانی برای آیت الله جوان، هزینه در بر دارد. او در این باره توضیح می دهد: “در راه آهن قم نشسته بودیم تا قطار آماده شود که متوجه شدیم وضع غیرعادی است. شعاع وسیعی از اطراف ما را خلوت کرده بودند و چند مأمور هم آنجا را محاصره کرده بودند. یکی از آنها جلو آمد و گفت، جناب آقای طبسی! لطفاً چند دقیقهای تا اطلاعات شهربانی تشریف بیاورید. گفتم شهربانی یا ساواک؟ گفت پس خودتان میدانید! اداره اطلاعات آنجا هم ۵۰ قدم با ایستگاه راهآهن بیشتر فاصله نداشت. سرهنگ بدیعی رئیس ساواک قم بود. خود ایشان آمد پشت فرمان نشست و حدود سه چهار کیلومتر از قم بیرون رفتیم. این ماشین، ظاهراً ماشین شخصی بنام بدیعی بود. او یک راه انحرافی را در پیش گرفت و از جاده اصلی خارج شد. یک کیلومتر آن طرفتر یک ماشین لندرور آماده بود. ما را سوار لندرور کردند و بعد هم رفتیم طرف تهران. آنجا هم ما را به یکی از ادارات ساواک تهران تحویل دادند. غروب بود و هوا، سرد و بارانی. من توی اتاق نشسته بودم که ناگهان در را باز کردند و یک نفر گفت: آقای طبسی، انقلاب آقا! انقلاب؟ تبعیدت میکنیم به جایی که همه این حرفها تمام شود. من نمیدانستم که او کیست. بعداً شنیدم که سرهنگ مولوی است که هیچکس از دست او جان سالم به در نبرده. یعنی در اولین برخورد، به حساب افراد میرسید. وقتی این را گفت، من گفتم حالا بفرمایید بنشینید با هم صحبت کنیم ببینیم قضیه چیست؟! تا این جوری گفتم و خونسرد برخورد کردم، بلافاصله گفت نه جانم مرسی، من کار دارم، خداحافظ. او رفت و صبح آمدند من را برای دومین بار به قزلقلعه منتقل کردند. رئیس قزلقلعه، سروان آشتیانی بود اما مدیر اجرایی و اداره کننده آن، استوار ساقی بود. عجیب بود، ایشان با هر زندانیای که زیردست بازجو، اعتراف میکرد، خیلی خشن بود و برعکس به کسی که مقاومت میکرد و حرفی نمیزد، احترام میگذشت. آقای ساقی تا من را دید گفت، شما دوباره آمدی؟ گفتم حالا یک سلول خوبی به ما بده! گفت باشد و همین کار را هم کرد. یک سلولی که مقابل آن، فضای عمومی قزلقلعه بود به من دادند. چند روزی در سلول بسته بود ولی بعد دستور داد در سلول باز باشد. صبح که رفتم برای وضو گرفتن دیدم که یک آقا شیخی در حال وضو گرفتن است. این آقا شیخ علیاصغر مروارید را ندیده بودم ولی از نشانههایی که از ایشان شنیده بودم، او را شناختم. گفتم جناب آقای مروارید! یک دفعه برگشت و گفت بله قربان! مثل اینکه اینجا هتل هایته که شما این طور صحبت میکنید!… بالاخره وضو گرفتیم و برگشتیم. فردای آن روز در حالی که در باز بود، شهید باهنر شنیده بود که من به آنجا آمدهام، خودش را رساند پشت در زندان عمومی که به سلولها باز میشد و از آنجا نسبت به من اظهار محبت کرد. آنجا آقای مروارید به من گفت که امام درباره شما پیامی داده که قبلاً برای هیچکس این کار را نکرده است. ایشان خطاب به ساواک گفتهاند که شما مهمان من را گرفتید، پس در حقیقت خود من را گرفتید.”