آبروی مؤمن
فرمودند منزل آقای سیّد مهدی قوام رحمه الله رفتم جلوی در خانه شان دیدم یک طحّاف، یک گاریچی، گاری گذاشته و انار، سیب و چند نوع میوه از مرکبات می فروشد. گفتم: میوه ها کیلو چند؟ گفت: می خواهی بروی خانه سیّد؟ گفتم: بله، گفت: هر قیمتی که دلت می خواهد، بده پول هم ندهی من راضی ام بردار و برو، گفتم: معلوم است که سیّد را خیلی دوست داری؟ گفت: خیلی دوستش دارم، من زندگی ام را مدیون او هستم. گفتم: با سیّد قصه ای داری؟ گفت: بله، گفتم: نمی خواهی برایم بگویی؟ گفت: چرا، من دزد دغلی بودم خیلی آرزو داشتم خانه سیّد را بزنم، بچه همین محل هم بودم، یک روز کشیک کشیدم، همین که سیّد با زنش بیرون رفت، از دیوار پشت توی خانه، پریدم سیّد هم که بیرون رفته بود و خیالم راحت بود، اتاق ها را گشتم، توی اتاق ها یک جفت قالیچه زرّین چشمم را گرفت، قالیچه را با خیال راحت برداشتم، چون دیدم سیّد با زنش بیرون رفته و حالا حالاها برنمی گردد، قالیچه را زیر بغل زدم و گفتم از در ورودی بیرون می روم، رسیدم توی راهرو دستم را گذاشتم که در را باز کنم یک مرتبه دیدم سیّد با عیالش داخل آمدند، مثل این که چیزی را یادش رفته بود بردارد، مثلاً کادویی یا هدیه ای را جایی می خواست ببرد، که برگشته بود. تا سیّد و همسرش را دیدم، خیس عرق شدم. چون سیّد مرا می شناخت شروع کرد سلام علیک گرمی با من کردن، سلام علیکم، فلانی لطف کردی آقایی کردی، برگشت به زنش گفت: زن! می گویند آدم پیر شود کم حافظه می شود، واقعاً پیر شدیم و کم حافظه «وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ» (یس/36) من خودم به این بزرگوار کلید را دادم گفتم ساعت فلان بیا اگر من هم نبودم بیا داخل، ببین ما مهمان دعوت می کنیم خودمان می گذاریم و می رویم، عجله کن عیال، سریع چایی درست کن، شرمنده ام، قربان شما بروم بزرگواری فرمودید، قدم به چشم ما گذاشتید و سپس من را بغل کرد، بوسید، بُرد داخل اتاق و میوه و شیرینی آورد و چای گذاشت، ما هم از خجالت داشتم می مردم خیس عرق شدم، پذیرایی کرد و فرمودند: من این دو تا قالیچه را به شما بخشیدم، بزرگواری کنید این هدیه ما را قبول کنید، بروید بازار آن را بفروشید یک گاری بگیرید روزها میدان بروید، چند تا بار بردارید،بیاورید روی همین گاری بگذارید و جلوی در خانه من بفروشید که خدا روزی شما را از طریق حلال برساند. ما قالیچه ها را بازار بردیم، فروختیم و از پول آن یک گاری دستی خریدیم و در خانه سیّد گذاشتیم سال ها است صبح به صبح می رویم میدان، بار می آوریم و میفروشیم. سیّد با این برخورد اخلاقی، مسیر زندگی مرا عوض کرد، از یک دزد یک انسان باتقوا درست کرد. شارع آبرو را دوست دارد.
دیده شده توسط سليماني(نويسنده وبلاگ) در كتاب گناهان زبان ، همراه با حکایت های آموزنده، ص:71