تسلي رباب
10 آبان 1395 توسط مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر
صداي جانسوزي ، زينب كبري (س ) را از خاطرات خوش خويش جدا مي سازد. خدايا! اين صداي ناله كيست ؟ آري ، مي شنود صداي دلگرفته اي را كه مي خواند: ((اصغرم ! كودكم !))
با عجله راهي خيمه نيمه سوخته مي گردد و پرده خيمه را بالا مي زند كه ناگهان رباب را مي بيند كه زانوان خويش در بغل گرفته و گريه مي كند.
با متانت خاص خود مي فرمايد: ((همسر برادرم ! چه شده ؟ مگر قرارمان بر سكوت نبود؟!))
رباب به گريه خويش با خواهر همسرش تكلم مي كند: ((امروز قدري آب خوردم . سينه ام قدري شير پيدا كرده و ياد علي اصغر و لب تشنه او افتادم كه در اثر عطش ، بر سينه من چنگ مي زد و تقاضاي آب داشت .))(1)
منبع: عباس عزیزی،کتاب:دویست داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)، چاپ چهارم،1381 ،ص103
1- عقيله بني هاشم ، ص 34 و 35