تو می آیی
مدت هاست می نویسم از خودم از تنهایی هایم از بغض هایی که غروب جمعه گلوی احساساتم را می فشارد و همچون دندانی سخت لب های شادی ام را می گزد . ولی امروز که می خواهم تنها برای تو بنویسم دستم خالی است. وسعت مغزم به اندازه ی اندوخته قطره های ایمان تحلیل رفته و دستانم توان رقم زدن تصویر دوری تو را ندارد .
همه می گویند تو هستی تو می ایی و من سال هاست در انتظارچشیدن این واقعیت سبز روی ژاهای ایمان ایستاده ام.قلب زمین قرن هاست یخ زده نمی دانم ایبن بهاری کذایی از کدام درون می جوشد؟!وقتی هنوز نیستیدر شگفتم چرا درختان قبای شادی بر تن می کنند و اسمان اشک امید بر چهره ی زمین می پاشد.
وقتی تو نیستی در شگفتم چگونه زمین توان گام برداشتن میان انبوه معلقات را دارد . تو نیستی و زندگی هنوز جاریست خورشید به عادت سال ها تکرار صبح ها به استقبال دیدگان تازه متولد شده می اید و شب ها با کوله باری از غم به دیار رفتگان سفر می کند . اینها می دانند تو خواهی امد و این گونه بر رخش روزگار می تازند ؟