لطیفه ها و حکایت های اخلاقی
لطیفه ها و حکایت های اخلاقی
مزاح
ظریفی در محفلی گفت: آن چیست که انسان ها آن را می بینند، ولی خداوند آن را نمی بیند؟ اهل مجلس شگفت زده شدند. ظریف گفت: آن چیز، خواب است که ما می بینیم، ولی خدا نمی بیند. سپس گفت: خوب، حالا بگویید ببینم آن چیست که ما می خوریم و خداوند نیز می خورد؟ گفتند: این دیگر محال است! ظریف گفت: آن چیز سوگند و قَسَم است که ما سوگند می خوریم و خداوند نیز سوگند می خورد.
زهد
از بزرگی درباره زهد پرسیدند؛ گفت: در کتاب خدا دو سخن است:«لکِن لا تأسَوا عَلی مافاتَکُم وَ لا تَخرَجُوا بِما اتاکم»؛ هرگز بر آن چه از دست شما رود، دل تنگ نشوید و به آن چه به شما رسد، دلشاد نگردید.
بی نیازی
به حاتم طایی گفتند: از تو باهمّت تر در جهان وجود دارد؟ گفت: بله؛ یک روز چهل شتر برای امیران عرب قربانی کردم و خودم برای کاری به صحرا رفتم. خارکنی را دیدم که هیزم جمع کرده بود. گفتم: چرا به مهمانی حاتم نمی روی که خَلقی بر سر سفره اش گرد آمده اند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورَد منّت حاتم طایی نبرد
احترام به دیگران
یکی از یاران بزرگی از او پرسید: آیا به گناهکار این امت سلام کنیم؟ فرمود: پروردگار او را شایسته توحید دیده است و شما شایسته سلام نمی بینید؟!
خاموشی
روزی دو حکیم با یکدیگر نشسته بودند و می گفتند که آدمی را عیب چند است؟ گفتند: بیشتر از آن که بتوان شمرد. از هشت هزار بیشتر است و این تعداد را یک هنر پنهان می کند و آن، خاموشی است. هر که زبان نگاه دارد، همه عیب هایش را می پوشاند.
خسّت
گویند مرد نکته دانی در خانه ی آدم خسیسی دید که مرغی بریان را سه روز سر سفره می آورند و نمی خورند. گفت: عمر این مرغ بریان بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ!
بخشش
شخصی شتری گم کرده بود؛ فریاد می زد که هر کس شتر مرا به من برگرداند، به او دو شتر مژدگانی می دهم. به او گفتند: این چه کاری است دو شتر می دهی که یک شتر به دست بیاوری؟! در پاسخ گفت: شما لذت پیدا کردن و بخشیدن را نفهمیدید!
عیب جویی
جاهلی به اعتراض از حکیمی پرسید: چرا دهان تو بوی بد می دهد؟ حکیم گفت: از بس که عیب های تو را در سینه نگه داشته ام، به نَفَسم سرایت کرده است!
فقر
از حکیمی پرسیدند: زمان غذا خوردن چه موقعی است؟ گفت: برای ثروتمند زمانی است که گرسنه شود و برای فقیر زمانی است که غذایی بیابد.
بدخُلقی
گویند جالینوس در راهی می رفت. جوانی زیبا دید؛ از او چیزی پرسید. جوان جوابی درشت داد و اخم کرد. جالینوس گفت: ظزفی است طلایی که داخل آن سرکه است.
امر به معروف و نهی از منکر
گویند بهلول سرزده به کاخ حاکم کوفه وارد شد و بر مسند حاکم نشست. فراش ها و نگهبان ها ریختند و با چوب و کتک، او را از آن مکان بیرون بردند. در این هنگام حاکم رسید. بهلول رو به او کرد و گفت: من چند دقیقه بر این مسند تکیه زدم، این همه عذاب کشیدم. خدا می داند فردای قیامت از این بابت بر سر تو چه خواهند آورد!
مبارزه با نفس
از دانشمندی پرسیدند: تا بهشت چه قدر راه هست؟ دانشمند در پاسخ گفت: یک قدم. یک پای خود را روی نفس اما بگذار؛ پای دیگرت را در بهشت بگذار.
دعا در حق دیگران
مردی گرد کعبه طواف می کرد و می گفت: «اللهم اصلح أخوانی»؛ الهی! تو برادران مرا نیک گردان و اصلاح فرما. به او گفتند: به این مکان شریف رسیده ای، چرا خود را دعا نکنی؟ گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان اصلاح شوند، من هم اصلاح می شوم و اگر فاسد شوند، من هم فاسد می شوم.
منبع: ماهنامه شمیم یاس/سال هشتم/شماره 74/اردیبهشت1388/صص48-47