آزاده اي در بند
علي بن خالد مي گويد: در منطقه ي عسكر بودم. باخبر شدم مردي را زنداني کرده اندکه ادعاي نبوت داشته. پشت در زندان رفتم. با مأمورين طرح دوستي ريختم تا بالاخره توانستم پيش آن مرد بروم. ديدم که مرد فهميده اي است. از او پرسيدم داستان تو چيست؟ گفت: من اهل شام هستم. يک روز در موضع رأس الحسين عبادت مي کردم که شخصي پيش من آمد و گفت: با من بيا. با او همراه شدم که ناگهان خود را در مسجد کوفه ديدم. به من گفت: اين مسجد را مي شناسي؟ گفتم: مسجد کوفه است. با هم نماز خوانديم. همراه او بودم که خود را در مسجدالنبي ديدم. او به پيامبر(ص) سلام داد. من هم سلام دادم. با هم نماز خوانديم. همراه او شدم و ديدم که در مکه هستم. همراه او مناسک حج را انجام مي دادم که ناگهان خود را در همان جاي اول خود در شام ديدم. اين حادثه در سال بعد هم براي من اتفاق افتاد. اما اين بار وقتي از مناسک حج فارغ شديم و مرا به شام برگرداند و خواست جدا شود او را قسم دادم و گفتم به حق آن کسي که تو را بر اين کارها توانا کرده، بگو که هستي؟ فرمود: من محمدبن علي بن موسي هستم. اين خبر همه جا پيچيد تا به گوش وزير معتصم رسيد. او مرا دستگير کرده و با زنجير به بغداد فرستاد. نامه اي براي وزير نوشتم و گزارش کار خود را برايش شرح دادم. اما او جواب داد به همان کسي که تو را يک شبه از شام به کوفه و از کوفه به مدينه و از مدينه به مکه برد و از مکه به شام برگرداند، بگو که تو را از زندان نجات دهد. علي بن خالد مي گويد: داستان او مرا اندوهگين کرد. دلم به حالش سوخت، دلداري اش دادم و رفتم. صبح زود دوباره به سمت زندان آمدم. ديدم سرپاسبان و زندانبان و عده اي از مردم جمع شده اند. پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: مردي که ادعاي نبوت کرده بود ديشب در زندان گم شده. معلوم نيست به زمين فرو رفته يا پرنده اي او را با خود برده است.
علي بن خالد قبلا زيدي مذهب بود ولي با ديدن اين رويداد امامي مذهب شد.
ديده شده توسط سليماني (نويسنده وبلاگ) در كتاب “درياي جود"ص34