ماجراي اردواج امام جواد عليه السلام با دختر مأمون
خلفاي جور دوران حضور اهل بيت عليهم السلام چه اموي و چه عباسي، همواره امام معصوم عليه السلام را بزرگترين خطر و تهديد براي حكومت خود مي دانستند .
مأمون به ظاهر امام جواد عليه السلام علاقه فراواني نشان مي داد ، اين اظهار علاقه وقتي بيشتر مي شد كه فضل و علم و حكمت او را در كودكي مي ديد.
او دختر خود ام الفضل را به ازدواج او در آورد.
وقتى مأمون تصميم گرفت دخترش را به ازدواج ابو جعفر محمد بن على الرضا (امام جواد (ع)) درآورد و اين خبر به گوش عباسيها رسيد كه بر ايشان گران آمد و با وى از در مخالفت درآمدند و بيم آن داشتند كه جريان امام رضا با وى تكرار گردد (او نيز وليعهد شود-م) لذا گروهى از ايشان به حضور مأمون رسيده به وى گفتند: ترا به خدا قسم مىدهيم اى امير المؤمنين در مورد ازدواج فرزند رضا با دخترت تصميم نگيرى كه ما بيم آن داريم كه آنچه را متعلق به ماست (حكومت) از ما سلب كنى و عزتى را كه داريم، دريغمان كنى تو داستان ما و خاندان ابو طالب را از قديم و جديد مىدانى و به برخوردى كه خلفاى راشدين پيش از تو با آنها كردند واقفى. و در مورد آنچه كه با امام رضا كردى هراسناك بوديم كه خداوند از آن پيش گرفت. و ترا به خدا كه مبادا به اندوهمان بازگردانى حال بيا و از فرزند رضا صرفنظر كن و كسى از خاندان خود را كه صلاح مىدانى برگزين. مأمون در پاسخشان گفت: در مورد جريانى كه ميان شما و خاندان ابو طالب بود بايد بگويم كه مقصر شما بوديد و اگر منصفانه برخورد مىكرديد آنها سزاوارتر از شما بودند و در مورد كارهايى كه پيش از من با ايشان صورت مىگرفت بايد بگويم كه آنها ناسپاسى كردند و قطع رحم نمودند كه من از اين كار به خدا پناه مىبرم و به خدا سوگند در مورد واگذارى ولايتعهدى به رضا، من به هيچ وجه پشيمان نيستم، من از وى خواسته بودم كه به جاى من بنشيند و خود كناره گيرم ولى او تن نداد و قضاى الهى، جارى شد و در مورد ابو جعفر
450محمد بن على من او را از آن جهت برگزيدم كه على رغم كمى سن، بر همۀ اهل فضل، برترى دارد و اعجوبهاى است و اميدوارم كه چنان بر من ظاهر شود كه من او را شناختهام تا بدانند كه من در تصميم خود محق بودهام.
گفتند: اى امير المؤمنين آيا دخترت را به ازدواج كودكى درمىآورى كه هنوز در دين خدا، چيزى نمىداند و حلال را از حرام تمييز نمىدهد. اين نوجوان اگر چه چشمت او را گرفته ولى كودكى است كه شناخت و فقهى ندارد حد اقل او را بگذار تا خوى اسلامىاش كامل شود و قرآن بخواند و در دين، تفقه جويد و سپس هر چه مىخواهى انجام ده.
به ايشان گفت: چه مىگوييد؟ من بيش از شما اين نوجوان را مىشناسم او از شما فقيهتر و به خدا و رسول و سنت و احكام وى آشناتر است و از شما بهتر قرآن مىخواند و از محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ و ظاهر و باطن و خاص و عام و تنزيل و تأويل آن بيش از شما آگاهى دارد و اگر بخواهيد مىتوانيد او را بيازماييد و اگر آنچنان كه شما مىگوييد باشد از شما مىپذيرم. گفتند: حال قبول مىكنيم كه او را بيازماييم بنابراين ما را با او تنها بگذار تا كسى را تعيين كنيم تا در حضور تو دربارۀ دين از وى بپرسد اگر پاسخ درست داد اعتراضى نخواهيم داشت و اگر از پاسخ عاجز ماند، ديگر ما را با او كارى نيست. آنگاه به اتفاق تصميم گرفتند يحيى بن اكثم را كه در آن روز قاضى- القضات بود مسئلهاى را با وى مطرح كند كه پاسخش را نداند و به او وعده دادند اگر چنين كرد اموال بسيار به او دهند. و در روزى كه مأمون تعيين كرد يحيي بن اكثم حاضر شد…
ديده شده توسط سليماني (نويسنده وبلاگ) در كتاب “درياي جود"ص24