خاطراتی از دفاع مقدس "مزد تیشه ی فرهاد"
27 مرداد 1395 توسط مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر
خاطراتی از دفاع مقدس “مزد تیشه ی فرهاد”
آخرین باری که حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر را دیدم، هنگامی بود که پوتین هایش را پوشید تا عازم خط بشه. شهید “دستواره” هر کاری که میتونست، برای انصرافش انجام داد. آخه شهید “دستواره” دیده بود که “حاج همت” هم دم رفتن به جزیره ی جنوبی، چه حال و هوایی داشت، برای همین چشم دستواره از همون ماجرا ترسیده بود. حتی گریه کرد تا بلکه مانع از رفتنش به خط مقدم بشه، اما حاج عباس کوتاه نیومد. دیدیم شهید “دستواره” دو پای حاجی را بغل زد و پاهاشو بوسید و قسم داد تا بمونه، اما حاج عباس تصمیم خودش را گرفته بود. خم شد، “دستواره” را با ملاطفت از زمین بلند کرد و بهش گفت:
مرا جام دل از این یاد، خون است
عروس وصل را ، داماد، خون است
لب شیرین دهد بر کوه کن پند
که مزد تیشه ی فرهاد خون است
راوی: همرزم شهید عباس کریمی