وقتي امام از روي اسب افتاد
وقتي كه امام حسين (ع ) از اسب به روي زمين افتاد، زينب دختر علي (ع ) از خيمه بيرون آمد در حالي كه دو گوشواره اش (از بسياري اضطراب و نگراني ) ميان دو گوشش جولان داشته و مي گرديد، و مي فرمود: كاش آسمان بر زمين مي چسبيد، اي عمر پسر سعد! آيا ابوعبدالله امام حسين (ع ) را مي كشند و تو به سوي آن حضرت مي نگري ؟ و اشكهاي (چشم ) عمر بر دو گونه اش جاري و روان بود، در حالي كه روي خود را از آن مخدره بر مي گرداند، و امام حسين (ع ) نشسته و در برش جبه و جامه گشاده اي از خز (كه روي جامه ها به تن مي كنند) بود، و مردم از (كشتن ) آن بزرگوار پرهيز مي كردند، پس شمر فرياد زد، واي بر شما! چه انتظار داريد و چشم به راه چه هستيد درباره آن حضرت ؟ او را بكشيد، مادرهايتان شما را گم كنند و از دست بدهند (بميريد تا مادرهايتان بي فرزند باشند)
منبع: عباس عزیزی،کتاب:دویست داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)، چاپ چهارم،1381 ،ص82