خبری نیست!
ناصر قاجار، مسئول باغ وحش تهران را خواست و به او گفت که می خواهم باغ وحشت را ببینم، فلان روز برای تماشای باغ وحش می آیم. مسئول باغ وحش گفت: باشد. بر حسب اتفاق، روزی که سلطان می خواست باغ وحش را تماشا کند. شیر باغ وحش مرد، مسئول باغ وحش گفت: چه کنیم، باغ وحش بدون شیر که خوب نیست، رفت پوست شیری تهیه نمود و یک نفر را هم پیدا کرد و صد تومان به او داد و گفت: یک ساعت توی پوست شیر برو، سلطان که جلوی قفس آمد، یک سر و صدایی هم بکن تا آبروی ما محفوظ بماند و خجالت نکشیم گفت: بسیار خوب، رفت تو پوست شیر و نشست کنار قفس. ناصر قاجار به او نگاه کرد و گفت: عجب شیر خوش هیکلی است، در قفس پلنگ را باز کنید و پلنگ را بیندازید کنار شیر ببینیم چکار می کند. در قفس پلنگ را باز کردند و بیچاره کسی که در پوست شیر بود، کز کرد و رفت یک گوشه ای. پلنگ گفت: رفیق نترس ما هم پوست پلنگیم، خبری نیست.
حالا مؤمنین! همه ما تو پوستیم، گوش بدهید. ما در پوستیم، من در پوست طلبگی، تو در پوست تجارت، او در پوست ریاست و او در پوست کارمندی، یادمان نرود، روزی داریم به نام «یَوْمَ تُبْلَی السَّرَآئِرُ» (طارق/9) این پوست ها در آن روز می ریزد و پرده ها کنار می رود، یا رسول اللَّه! دلم می خواهد خدا پرده مرا ندرد، آبروی مرا نریزد فرمودند: واقعاً دوست داری خدا آبرویت را نریزد؟ گفت: بلی یا رسول اللَّه! فرمودند: تو هم آبروی مسلمان را حفظ کن، تو هم عرض مؤمن را نبر، می دانی برادر دینی ات آبرومند است و دست و بالش بسته است تو هم توان مالی داری، یک ماه با این چک مدارا کن، همان صبح آن را اجرا نگذار، اگر تشخیص می دهی که محترم است و واقعاً ندارد، گرفتار است و آبرومند است، صبح نیا در مغازه اش سر و صدا کنی و جلوی دیگران خجالتش بدهی که آنها فکر کنند این بیچاره دیگر اعتباری ندارد و به او جنس ندهند، شاهرگ زندگی یک خانواده را قطع و مدارا کن.
دیده شده توسط سليماني(نويسنده وبلاگ) در كتاب گناهان زبان ، همراه با حکایت های آموزنده، ص:73