زني به نام حميده
نقل شده است كه وقتي اسيران وارد شام شدند، مردم به تماشاي آنها رفتند. بانويي هاشمي به نام حميده بوده كه پسرش (سعد) و كنيزش (رميثه ) جهت تماشا از خانه بيرون رفته بودند، وقتي كه سعد و رميثه از قضايا آگاه شدند برگشته و به ناله و سوگواري پرداختند، حميده سراسيمه نزد آنها دويد، شنيد پسرش مي گويد: با خدايا، چگونه بنالم و نگويم با اينكه سر مبارك امامم را بر نيزه دشمن ديدم و رميثه مي گويد: چگونه نگويم در حالي كه بانوان سلطان حجاز بر شتران بي جهاز، با ناله ((واحيناه ، واغربتا)) هم آواز ديدم !
حميده از شنيدن اين كلمات نقش بر زمين شد و از هوش رفت ، وقتي كه به خود آمد با سر و پاي برهنه ، از خانه بيرون شد، چشمش به زينب كبري افتاد خود را بر زمين زد و فرياد بر آورد: اي دختر علي مرتضي ! كاش كور شده بودم و تو را اسير نمي ديدم . برادرت كجاست كه تو را با اين وضع به شام آوردند؟ آن بانو با چشم گريان اشاره كرد به سر منور امام حسين كه بالاي نيزه بود.
وقتي حميده سر منور امام حسين (ع ) را ديد چنان فرياد و ((واحسيناه )) از دل پر درد بر آورد كه از هوش رفت تا تماشاچيان دورش را گرفتند! سعد و رميثه موي كنان بالاي سرش آمده و خروش برآوردند: حميده از دنيا رفت . سعد و رميثه نيز قالب تهي كرده و هر سه به خدمت آقاي شان حسين رسيدند.
منبع: عباس عزیزی،کتاب:دویست داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)، چاپ چهارم،1381 ،ص129